شلیک نکن

وجود خشونت در اغلب بازیها، باعث تغییر رفتار افراد شده است. بررسی چگونگی اثرات این بازیها در تغییر روش زندگی و رفتار افراد و راهکارهای جایگزینی

  • امیر آقا بفرمایید براتون چای آوردم
  • مرسی بذارش همینجا، عجب مرحله ایه پسر! یعنی اسلحه خفن‌تر از این نیست!
  • نوش جان! میاید بریم تو باغ؟
  • آهان! مادون قرمزش فعال شد
  • امیر آقا هوا خیلی خوشه[۱] جون میده برای گدی پران[۲]
  • اَه دست از سرم بردار شکور! نمیام! الکی که نیست! باید ترتیب این دو تا رو بدم تا به مقَرّ فرماندهی برسم
  • ترتیب چی رو بدید امیر آقا؟
  • همینا دیگه ایناهاش! ببین عوضی رفته پشت خرابه‌ها قایم شده می‌بینی شکور؟ اَه! نمی‌تونم دقیق نشونه بگیرم!
  • وای امیر آقا اینها آدمند ببینید! ترسیده‌اند! نکنید امیر خان، تو رو خدا!
  • چی میگی شکور حالت خوش نیست! بذار حواسم رو جمع کنم؟ آها اومد تو تیر رس، حالا ببین حاجیت چه میکنه… درست وسط پیشونیش…. فایر! …..هوراااا….حالشو بردی شکور؟
  • نه!! شلیک نکنید! نه

سینی از دست شکور افتاد و قندها ولو شد و من همچنان شلیک می‌کردم!

شکور و پدرش دین‌محمد، توی شهر ما باغبانی می‌کنند؛ از این خانه به آن خانه می‌روند و گل می‌کارند و به درخت‌ها می‌رسند. شکور پسر آرامی است واقعا اسمش بهش میاد، دین‌محمد هم مثل یک درخت کهن ساله که میشه توی سایه مهربونش نشست و از حرفها و خاطراتش کتابها نوشت.

پدرم میگه سالها پیش تو حملات طالبان به مزار شریف[۳] تمام اعضای این خانواده‌ کشته شدند و فقط شکور و پدرش که آن روز به شفاخانه رفته بودند زنده موندند به قول آقا معلم: ” عمرشون به دنیا بوده!!”

شکور گوشه اتاق کز کرده بود، پدرم دستی به سرش کشید و گفت: خوبی پسر جان؟ امیر بگو ببینم چطور شد؟ چرا این بچه رنگ به رو نداره؟

دین‌محمد که دو زانو رو به روی شکور نشسته بود گفت:” به خدا نمی‌دانم با این بچه چه کنم! پاک از دستم رفته است.”

گفتم: “دین‌محمد این فقط بازیه!

شکور! پسر! ما رو گرفتی؟ بابا اینا که جنگ واقعی نیست! یک مشت نقاشی و گرافیک و خیالات به قول خودت تکنالاژیه! “

اما شکور انگار آنجا نبود سرش را میان زانوهایش فروبرده بود و آنها را به شقیقه‌هایش فشار می‌داد. دین‌محمد همینطورکه قندها را جمع می‌کرد گفت: “بله امیرخان فرمایش شما درست است. خدا لعنت کند این طالبان را که بود و باش[۴] مان را به باد دادند، کودکی بچه هایمان را سوزاندند و هزار شقه کردند.

امیرخان شما نبودید اما خدای شما بود، از همون شبی که با این بچه پشت خرابه‌های شفاخانه تا صبح از ترس می‌لرزیدم و خدا خدا می‌کردم که ما رو پیدا نکنند می‌دانستم که دیگه این شکور، شکور قبلی نمیشه. میدانی امیر خان در افغانستان بچه زیاد است اما بچگی کردن یک رؤیاست، آنها با جنگ به دنیا می‌آیند و با جنگ می‌میرند”

پدر گفت: “دین‌محمد از اون چایی‌های خوش عطرت برای بچه ها بیار حالشون جا بیاد.” دین‌محمد گفت: “به روی چشم آقا جان”  بعد رو به من کرد و گفت:” قدر پدرتان را بدانید برای بچه‌های افغا  نستان پدر چیز کمیابی است به سادگی همین بازی شما پدران کشته می‌شوند.” دهانم خشک شده بود این پدر و پسر چی میگن؟ اینها یک جور دیگرند! انگار بازی من برای آنها خیلی هم جدی است!

شکور سرش را بلند کرد و گفت: “آن دو نفر را کشتید امیر آقا؟”

نفسم را بیرون دادم  و گفتم:” بابا بی خیال، شکور ول کن نیستی ها! “

شکور به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و گفت: “آن یکی که پشت خرابه پنهان شده بود شبیه من بود، ما هم آن شب از ترس جونمون مخفی شدیم هنوز بوی خون و باروت و گوشت سوخته رو حس میکنم…” دین‌محمد پرید توی حرفش:” پاشو شکور جان! پاشو بریم چراغ های باغ رو گُل کنیم[۵] دیگه باید بریم خونه بابا جان!”

شکور ادامه داد:” اون شب خودم دیدم که اون طالبانی بی‌همه چیز به سر عبدالله دوستم شلیک کرد و بعد با هم قطاراش بدن عبدالله را لت و کوب[۶] ‌کردند و شادی کردند. چرا امیر آقا؟ چرا آنها می‌خندیدند؟ شما می‌دانید؟”

چشم‌های خیس شکور منتظر جواب من بود با خودم گفتم شکور جان آنها روانی‌اند آنها درکی از انسانیت ندارند آنها از کشتن آدم‌ها لذت می‌برند و از خون بی‌گناهان پول در میارند!

عرق سردی روی پیشانیم دوید حس کردم شکور داره ذهنم رو می‌خونه، پس چرا ادای آنها را درمیاوری امیر آقا؟ بارها و بارها هدف گرفته‌ای، شلیک کرده‌ای، لذت برده‌ای و امتیاز گرفته‌ای!

تیره پشتم لرزید! با خودت چه کرده‌ای امیر؟ شکور چیزی را فهمید که تو از درکش عاجزی؟ چرا این پسر با دیدن یک صحنه اینطور منقلب شد و تو بی تفاوت بازی می‌کنی؟

صدای قدم‌های آقا معلم رو شنیدم انگار آقا معلم امروز توی مغز من کلاس داشت شیشه عینکش رو پاک کرد و گفت :” امیر جان! تو بازی‌ات رو بکن، تو را چه به این حرفها، به تو چه که شکور این قساوتها رو با عمق وجودش لمس کرده! سعی کن بیشتر لذت ببری، بی‌خیال که خانواده اون و هزاران نفر دیگر هر روز قربانی جنایتی شبیه به این هستند، تو مراقب باش هیجان خونت باش به  شکور و امثال شکور که هر روز بازی تو رو زندگی می‌کنند فکر نکن!”

گفتم:” صبر کنید! آقا معلم! من بی‌گناهم. خدا خودش میدونه من دوست ندارم به کسی آسیب بزنم من فقط دارم بازی می‌کنم بازی که واقعی نیست!.”

با طنینی کشدار گفت: ” البته امیر جان، این‌ها واقعی نیست خیالیه فقط شبیه سازیه !

خیلی متمدنانه و باکلاس کشتن برات شبیه سازی میشه!

خیلی آرام خشونت گوشه‌ ذهنت لانه می‌کنه!

و به مرور امیری میشی که درکش از کشتار و غارت و ویرانگری مطابق با سلیقه طراحان بازی میشه!”

گفتم :” نه! من این‌ها نیستم، من نمی‌خواهم اینها باشم، من نمیخواهم ….”

با صدای دین‌محمد به خودم اومدم آقا معلمی در کار نبود و شکور رفته بود تا چراغ‌های باغ رو خاموش کند، دین‌محمد دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:” کجایی پسرم؟ رفتی تو ابرها ؟ لای بادبادک‌ها؟

امیرخان برادرزاده‌هام تو مزارشریف هم‌سن و سال شما هستند آنها هم از این بازی‌های جنگی دم دستشون زیاده، برادرم می‌گفت ده افغانی[۷] برای هر بار بازی توی گیم نت می‌دهند؛ فقیرند ولی نمیدونم چیه که از شکمشون برای بازی می‌زنند! بدتر اینکه سلاح‌های واقعی مثل نقل و نبات اطراف این بچه‌ها ریخته و من می‌ترسم امیر خان!

می‌ترسم زمانی برسه که نتونند درست تصمیم بگیرند و بین واقعیت و خیال دربمونند! شنیدم تازگیها داعش بعضی بازی‌ها رو مجانی بین بچه‌ها پخش میکنه و اونها رو تشویق میکنه بازی کنند تا برای جهادی شدن آماده بشوند! میترسم از روزی که به جای دسته بازی اسلحه توی دستشون باشه روزی که فقر امانشون رو ببرّه ، من میترسم از روزی که دیگه برادر زاده‌هام رو نشناسم!… لعنت خدا بر شیطون… بریم شکور جان؟”

شکور در چارچوب در ایستاده بود و زل زده بود به دستگاه بازی!

گفتم:” رفیق یک روز بیا اینجا با هم بادبادک درست کنیم خودت گفتی هوای اینجا جون میده برای بادبادک بازی”

لبخندی زد و گفت:” دستگاه تان روشن مانده امیر آقا خاموشش کنید! یک روز با هم بادبادک درست می‌کنیم قول می‌دهم”

  1. اشاره به هوای خوب
  2.   بادبادک
  3.   مزار شریف در افغانستان
  4.   زندگی
  5.    خاموش کردن چراغ
  6.    لگد کوب کردن
  7.   واحد پول افغانستان