دوست من کیست؟!

بیان مسائلی که با این دوستیها اتفاق میفتد با زبان کودکانه. وارد نشدن در هر گروهی، رعایت حریم ها، نگفتن همه درد دل ها و…

من مانی هستم پسر بزرگ خانواده. من دو خواهر کوچک‌تر دارم و امسال به پایه ششم ابتدایی میرم. تابستان امسال ما خانه‌مان را عوض کردیم و به یک خانه جدید در یک محل جدید رفتیم. به خاطر این جابه‌جایی، مجبور شدیم که مدرسه من و خواهرم را هم عوض کنیم. خواهرکوچک‌ترم هنوز به مدرسه نمی‌رود. همه خانواده از این جابه‌جایی خیلی خوشحالند به جز من. من خانه و محله جدیدمان را دوست دارم ولی از اینکه مجبور شدم مدرسه ام را عوض کنم، خیلی ناراحتم. دلم برای دوستانم تنگ می‌شود. از اینکه قرار است به یک مدرسه جدید بروم، اصلا خوشحال نیستم.

من دانش آموز درس خوان و موفقی هستم ولی یک مشکل کوچولو دارم. راستش کوچولو که نه یک مشکل خیلی بزرگ. من از همان اول دبستان با دوست پیدا کردن مشکل داشتم. یعنی همیشه این موضوع خیلی برایم سخت بود. واقعیت اینه که یک مقداری خجالتی هستم و نمی‌توانم بروم با بچه ها دوست بشوم. این مشکل من هنوز حل نشده است. کلاس سوم که بودم، یک دوست خوب به اسم علی پیدا کردم یعنی او من را پیدا کرد و با من دوست شد. علی دوست خیلی خوبی است. به واسطه علی با یکی دو تا دیگه از بچه‌ها هم دوست شدم. دوستان خوبی داشتم. ولی امسال در یک مدرسه جدید نمی‌دانم چطور باید دوباره دوست پیدا کنم و آیا دوست خوبی مثل علی پیدا می‌کنم یا نه. این موضوع من رو خیلی ناراحت می‌کرد. مامان و بابا در این مورد با من صحبت کردند ولی باز هم من نگران اول مهر هستم.

بعد از اسباب کشی، در خانه جدید برای خودمان یک جشن کوچولو گرفتیم. مامان و بابا برای هرکدام از ما بچه‌ها به‌خاطر اینکه در اسباب کشی کمک کرده ‌بودیم، کادویی گرفته‌ بودند. کادوی من عالی بود. همان چیزی که خیلی وقت بود می‌خواستم. یک تبلت! دیگر بهتر از این نمی‌شد. کلی خوشحال شدم و از مامان و بابا تشکر کردم. همیشه دوست داشتم که یک تبلت داشته باشم و حالا از داشتنش خیلی خوشحال بودم. دو ماه تا شروع مدرسه مانده‌ بود. من در تمام این مدت حسابی سرگرم تبلت جدیدم شدم. بازی‌های جذابی روی آن نصب کردم. بیشتر روز با تبلت بازی می‌کردم. کمی که گذشت به وسیله تبلت وارد شبکه‌های اجتماعی شدم. اینترنت و فضای مجازی خیلی برایم جالب بود. در این شبکه‌ها به راحتی چند تا دوست پیدا کردم. اصلا فکر نمی‌کردم انقدر دوست‌یابی راحت باشد. کاری که در مدرسه و محل برایم سخت‌ترین کار است. به نظرم همه چیز در دنیای مجازی فرق می‌کند. دوستان خیلی خوبی دارم.

کم کم ماه مهر آمد. من اصلا دوست نداشتم به مدرسه بروم. به‌خاطر اینکه دوستی در آنجا نداشتم و همه برایم غریبه بودند و هم اینکه بازی با تبلت برایم محدود می‌شد. از همان اول مامان و بابا برایم شرط گذاشتند که در ایام مدرسه ساعت محدودی می‌توانم با تبلت بازی کنم تا به درس‌هایم لطمه نخورد. به‌هر حال نمی‌شود که مدرسه نرفت. اول مهر آمد و به مدرسه رفتم. واقعا برایم سخت بود. مدرسه خوبی بود و معلم‌ها و دانش‌آموزان خوبی داشت ولی من نتوانستم با کسی دوست شوم.

ماه مهر گذشت. روزها در مدرسه خیلی خوب نبود. هنوز دوستی پیدا نکرده بودم و بیشتر تنها بودم. البته بعضی اوقات بچه‌ها پیش من می‌آمدند ولی نمی‌توانستم با آنها دوست شوم. فکر می‌کردم به‌خوبی دوستان مجازی‌ام نیستند. دلم به آن‌ها خوش بود. این شد که تصمیم گرفتم به دنبال دوست در مدرسه نباشم. دوستان من همان دوستان مجازی‌ام بودند که بیشتر وقتم در خانه با آن‌ها می‌گذشت. از این قضیه راضی بودم. با این دوستانم راحت‌تر بودم. پیش آ‌ن‌ها خجالت نمی‌کشیدم و راحت درد و دل می‌کردم. آن‌ها همه با من خوب بودند و به حرف‌هایم گوش می‌کردند. تازه کلی چیزهای جدید ازشان یاد گرفته بودم. یکی از دوستانم به اسم کیوان، ۱۵ ساله بود و کارهای جالبی انجام می‌داد که دوست داشتم من هم تجربه کنم. چندباری به من گفته ‌بود که به محل آن‌ها بروم تا با هم فوتبال بازی کنیم ولی می‌دانستم که مامان اجازه نمی‌دهد؛ ولی خیلی دوست دارم که او را ببینم. فقط یک مشکلی دارد، اینکه یک مقداری بد حرف می‌زند. از حرف‌های زشت زیاد استفاده می‌کند. البته من معنی بعضی از حرف‌هایش را نمی‌فهمم ولی خیلی مواظبت می‌کنم که یک وقت من این حرف‌ها را نزنم. راستش یک‌بار یکی از حرف‌های کیوان را در خانه زدم، بابا کلی دعوایم کرد و گفت این حرف خیلی معنی بدی دارد و نباید دیگر تکرار کنم. به‌خاطر همین دیگر حواسم هست حرف بدی نزنم.

در همین روزها بود که مریض شدم و به شدت سرما خوردم. مجبور شدم چند روزی به مدرسه نروم. انقدر در خانه حالم بد بود که حتی نمی‌توانستم با تبلت بازی کنم. فقط استراحت می‌کردم. یاد دوستم علی افتادم. پارسال اگر روزی به مدرسه نمی‌رفتم، علی به خانه‌مان زنگ می‌زد و می‌پرسید که چرا مدرسه نرفته‌ام و درس‌ها را هم به من می‌گفت. ولی الآن چند روز است که مریضم و هیچ دوستی ندارم که حالم را بپرسد. از درس‌ها هم به شدت عقب افتاده‌ام و کسی نیست که برایم توضیح بدهد. یاد دوستان مجازی ام و کیوان افتادم. آن‌ها حتما تا الآن کلی نگرانم شده‌اند. حالم کمی بهتر شده‌بود، سراغ تبلتم رفتم و در کمال تعجب دیدم که اثری از نگرانی دوستانم نیست. هیچ کس از نبود این چند روز من نگران نشده‌بود. فقط وقتی گفتم مریضی سختی گرفته بودم، همه ابراز ناراحتی کردند. یاد علی به خیر. عجب دوست خوبی بود. بلاخره بعد از چند روز به مدرسه رفتم. باز هم تعجب کردم. همه بچه‌ها حسابی نگرانم شده‌بودند. یکی از بچه‌ها به اسم امیرحسین پیش من آمد و گفت: ما این چند روز همه نگران تو شدیم ولی هیچ کداممان شماره تلفنی از تو نداشتیم که حالی از تو بپرسیم. خداروشکر که خوب شدی و مدرسه آمدی. نگران درس‌ها هم نباش همه را خودم برایت توضیح می‌دهم. در زنگ‌های تفریح امیرحسین پیش من می‌آمد و درس‌ها را برای من توضیح می‌داد. واقعا پسر خوبی بود. حیف که من دیگر نمی‌خواستم با کسی دوست شوم وگرنه حتما امیرحسین دوست خوبی بود. ولی با وجود کیوان و بقیه دوستان مجازی نیازی به دوست در مدرسه نداشتم. هرچند که سر بیماری‌ام از آن‌ها ناراحت بودم که چرا نگرانم نشدند ولی حرفی نزدم. جالب اینجا بود که هم‌کلاسی‌هایم همه نگرانم شده‌بودند.

چند روزی گذشت که آقای معلم به ما خبر داد که می‌خواهند ما را به اردو ببرند. همه بچه‌ها خیلی خوشحال شدند. من هم اول خوشحال شدم ولی کمی بعد خوشحالی‌ام یادم رفت. آخر تنهایی اردو خوش نمی‌گذرد. ای کاش می‌شد دوستان مجازی‌ام با من به اردو بیایند. ای کاش حداقل کیوان می‌آمد. تصمیم گرفتم به اردو نروم. اینطوری می‌توانستم در خانه پای تبلتم با دوستانم باشم. ولی وقتی مامان متوجه تصمیمم شد با آن مخالفت کرد. به مامان گفتم که تنهایی اردو خوش نمی‌گذرد ولی مامان گفت برو حتما آنجا دوست پیدا می‌کنی. به هرحال مامان من را راضی کرد که به اردو بروم ولی می‌دانستم که اصلا خوش نمی‌گذرد. روز اردو فرا رسید. همه بچه‌ها خوشحال بودند و کلی وسایل و خوراکی با خود آورده ‌بودند. به اردوگاه رفتیم و هر گروهی جایی برای خود پیدا کرد. بچه‌ها به سرعت شروع به بازی کردند. من تنها نشستم و کتابی را درآوردم که بخوانم. ساعتی نگذشته ‌بود که امیرحسین صدایم زد و ازم خواست که بروم با آن‌ها بازی کنم و پیش او و دوستانش باشم. حوصله‌ام سر رفته‌بود. نتوانستم نه بگویم. قبول کردم و با امیرحسین رفتم. کل روز با هم بازی کردیم و خوراکی خوردیم.

آن روز خیلی خیلی به من خوش گذشت. من که با ناراحتی به اردو رفته‌ بودم، شاد و پر انرژی به خانه برگشتم. مامان پرسید: خوش گذشت؟ برای مامان تعریف کردم که امیرحسین من را پیش خودشان برد و با آ‌ن‌ها کلی بازی کردم و خیلی اردوی خوبی بود. مامان پرسید: اگر نمی‌رفتی هم با تبلت انقدر بهت خوش می‌گذشت؟ کمی فکر کردم. راستش نه. هر چقدر هم که با تبلت بازی کنم و با دوستانم چت کنم، مثل بازی‌های امروز نمی‌شد. از مامان تشکر کردم که من را راضی به رفتن کرده‌ بود. خیلی خوشحال بودم. دیگر با امیرحسین و بقیه دوستانش دوست شده‌ بودم.

بعد از اردو دیگر در مدرسه تنها نبودم. زنگ‌های تفریح پیش امیرحسین می‌رفتم. او هم واقعا دوست خوبی هست. ولی در خانه هنوز هم بیشتر وقتم پای تبلت بود. موقع امتحان‌ها فرا رسید و من کلی نگران بودم. از درس‌هایم عقب بودم. اگر می‌خواستم فقط درس بخوانم، باید وقت بازی با تبلتم را کم می‌کردم که دوست نداشتم. بلاخره امتحان‌ها را دادم ولی نتیجه اصلا خوب نبود. من همیشه رتبه عالی می‌گرفتم. ولی این دفعه خوب هم نشد. مامان و بابا خیلی از من ناراحت بودند. آن‌ها می‌گفتند به‌خاطر اینکه وقت زیادی برای تبلت می‌گذارم، نتیجه امتحاناتم اینطور شده‌است و گفتند از این به بعد فقط روزی نیم ساعت اجازه دارم پای تبلت باشم و اگر ترم بعد نتایج بهتر نشود، تبلت را از من می‌گیرند.

خیلی ناراحت بودم. هم به‌خاطر نتایج امتحاناتم و اینکه مامان و بابا را ناراحت کرده‌ بودم و هم به ‌خاطر اینکه با تبلت کمتر می‌توانم بازی کنم. دلم برای دوستان مجازی‌ام تنگ می‌شد. به کیوان گفتم که چه اتفاقی افتاده‌است. کیوان گفت: اصلا مهم نیست. پرسیدم یعنی چی؟ چی مهم نیست؟ کیوان گفت: درس مهم نیست. درس بخوانی که چه بشود. ولش کن. الان فقط وقت بازی کردن است. درس چیه دیگه. خیلی از حرف‌های کیوان تعجب کردم. گفتم: کیوان آخه همه میگن درس خواندن خیلی خوب و مفیده. چرا تو می‌گی درس مهم نیست؟ کیوان گفت: همه رو ول کن من دیپلم گرفتم چی شد مگه؟ به کجا رسیدم؟ تعجب کردم، پرسیدم: تو دیپلم داری؟ مگه تو ۱۵ سالگی میشه دیپلم گرفت؟ کیوان انگار هول شده‌بود، گفت: نه …نمیدونم…میگم مثلا…مثلا اگر بگیرم چی میشه. گفتم:کیوان چی می‌گی؟ تو واقعا ۱۵ سالته؟ کیوان گفت: معلومه که ۱۵ سالمه…اصلا هرکاری دوست داری بکن به من چه….خداحافظ.

حرف‌های کیوانم خیلی برایم عجیب بود. فکرکنم سنش را دروغ گفته است. او بیشتر از ۱۵ سال سن دارد. خودش گفت که دیپلم گرفته بعدش هم هول شد که چه بگوید و رفت. خیلی به فکر فرو رفتم. چه حرف‌هایی درباره درس خواندن می‌زد.

فردا در مدرسه با امیرحسین صحبت کردم. نتیجه کارنامه امیرحسین عالی بود. از اینکه نتیجه من بد شده‌بود، ناراحت شد و گفت که به من کمک می‌کند تا کارنامه من هم آخر سال عالی شود. با امیرحسین درباره کیوان حرفی نزدم. ولی برایم جالب بود که حرف‌هایشان انقدر باهم فرق می‌کرد.

به خانه که رفتم با مامانم درباره کیوان و امیرحسین صحبت کردم. حرف‌های دیروز کیوان و حرف‌های امروز امیرحسین را به او گفتم. مامان به حرف‌هایم گوش کرد و گفت: از این حرف‌ها معلوم هست که چه کسی دوست واقعی است و چه کسی ارزش دوستی ندارد. امیرحسین به فکر آینده توست. امیرحسین بود که وقتی تنها بودی پیش تو آمد و با تو دوستی کرد. در حالی‌که کیوان نگران آینده تو نیست. اینطور که از حرف‌هایش هم معلوم هست، درباره سنش به تو دروغ گفته‌است. اصلا معلوم نیست بقیه حرف‌هایش راست باشد یا نه. تو مطمئنی اسمش کیوان هست؟ کمی فکر کردم. الآن دیگه درباره اسمش هم شک داشتم. به مامان گفتم نه. مامان گفت: تو از کیوان چه میدونی؟ تقریبا چیز زیادی نمی‌دانستم. فقط اسم و سنش که آن را فهمیدم که دروغ گفته‌است و نام محله‌شان که می‌گفت آن‌جا بروم. این‌ها و یک سری حرف‌هایی که قبلا کیوان به من زده‌بود را به مامان گفتم. مامان گفت: ببین تو در واقع چیزی از کیوان نمی‌دانی. باید زودتر این حرف‌ها را به من می‌گفتی. اصلا شاید این کیوان کلاهبردار باشد. تو الآن امیرحسین و خانواده‌اش را می‌شناسی. حتی من مادرش را می‌شناسم. پس این دوست قابل اعتمادی هست. ولی درباره کیوان ما هیچ اطلاعات درستی نداریم. به این دوستی ها نمی‌شود اعتماد کرد. فرق بین دوست مجازی و حقیقی همین است که تو هیچ وقت دوست مجازی را نمی‌بینی و نمی‌توانی درباره او مطمئن باشی. به نظرت واقعا دوست مجازی می‌تواند جای دوست حقیقی و واقعی را بگیرد؟

به حرف‌های مامان فکر کردم. حق با مامان بود. کیوان با امیرحسین اصلا قابل مقایسه نبودند. کیوان و بقیه دوستان مجازی‌ام فقط من را سرگرم می‌کردند ولی هیچ کار مفیدی برایم انجام نمی‌داند. این دوستان مجازی موقع مریضی من حتی نگرانم نشدند. عکس العمل کیوان هم نسبت به کارنامه‌ام هم که آن بود. می‌گفت درس را ول کن. ولی این طرف امیرحسین می‌گفت کمکت می‌کنم بهتر شوی. واقعا دوست مجازی هیچ وقت مثل یک دوست واقعی نمی‌شود.

مامان گفت: به نظر من بهتر است رابطه‌ات را با این دوستان مجازی‌ات کمتر کنی. دوست مجازی قابل اعتماد نیست. نباید هر حرف خانه و هر درد و دلی را به او گفت. نباید درباره خودت و خانواده‌ات به او اطلاعات بدهی. چون تو او را نمی‌بینی و نمی‌توانی مطمئن باشی که او واقعا دوست است یا دشمنی که در لباس دوست به تو نزدیک شده‌است. مانی جان اگر می‌خواهی در شبکه‌های اجتماعی باشی باید این نکته‌ها را رعایت کنی. نباید در هر گروهی وارد شوی و به هر کس و هر نوشته‌ای اعتماد کنی. به مامان گفت: چشم مامان مطمئن باشید که من حرف‌هایتان را گوش می‌دهم. ممنون که کمکم کردید.

از اینکه دوست واقعی خودم را پیدا کرده‌بودم، خیلی خوشحال بودم. اوایل فکر می‌کردم دوستان مجازی بهتر از بچه‌های مدرسه هستند و برای من کافی هستند. ولی الآن فهمیدم که اشتباه می‌کردم. دوستان مجازی خیلی هم قابل اعتماد نیستند. اعتماد داشتن در دوستی‌ها خیلی مهم هست. وقتی به کسی اعتماد نداشته‌باشی، نمی‌توانی حرف‌هایت را با او بزنی و مطمئن باشی او از آن‌ها سوءاستفاده نمی‌کند. هم‌چنین نمی‌توانی حرف‌های او را باور کنی. به نظر من هیچی مثل یک دوست خوب واقعی نیست.