همیار خانواده

کودکان یاد بگیرند که مانند پلیس در استفاده درست از تجهیزات الکترونیک مراقب بزرگترها باشند. گاهی دیده می شود استفاده بیش از حد بزرگترها از فضای مجازی سبب دور شدن آنها از خانواده و فرزندانشان شده است.

-مامان…مامان جونم…مامان

خدایا چرا مامان صدای من رو نمی شنوه؟! قبلا اینطوری نبود.. نکنه مامان پیر شده مثل آقابزرگ گوش‌هایش سنگین شده؟! وای یعنی مامانم پیر شد؟ چه زود؟! الآن که سمعک نداره پس حتما باید بلندتر صداش کنم تا بشنوه.

-مامان..

-چیه چرا داد میزنی امیرعلی؟

-آخه چندبار صداتون کردم نشنیدید.

مامان دوباره به  گوشیش نگاه کرد و گفت: بگو پسرم

-مامان دیکته دارم.

-باشه عزیزم کتابت رو بده.

کتاب را دست مامان دادم ولی نگاه مامان هنوز روی گوشی بود. شاید می‌خواهد از روی گوشی به من دیکته بگوید؟ خداکنه کلمه‌ها راحت باشند. مامان نگاهی به کتاب انداخت و شروع کرد. خداروشکر دیکته‌ام را از روی کتاب گفت هرچند بین هرجمله کلی فاصله می‌افتاد و حوصله ام سر می‌رفت.

چند وقتی می‌شد که اوضاع خونمون اینطوری شده‌بود. واقعا ناراحت بودم. وقتی از مدرسه به خانه می‌آمدم بیشتر اوقات مامان را گوشی در دست می‌دیدم. دیگه انگار خودم هم عادت کرده بودم که کنار مامانم یک گوشی باشد. بابا هم همینطور بود البته کمتر از مامان. بیشتر حواس بابا به تلویزیون بود. امیرحسین داداش کوچکم هم انگار از این وضعیت کلافه بود چون من درس داشتم و همیشه نمی‌توانستم با او بازی کنم مامان هم کمتر با او بازی می‌کرد یا موقع بازی هم گوشی دستش بود.

صبح که به مدرسه رفتم با دوستم رضا در مورد این قضیه صحبت کردم. خیلی جالب بود او هم مشکل من را داشت. مامان و بابای رضا هم سرگرم گوشی هایشان بودند. باهم خیلی صحبت کردیم و فکر کردیم آخه اینطوری توی خونه حوصله امون خیلی سر می‌رفت ولی به نتیجه‌ای نرسیدیم. البته رضا به این نتیجه رسیده‌بود که خودش رو هم با گوشی سرگرم کنه و با گوشی بازی کند. ولی من اصلا دوست نداشتم. از گوشی ها بدم می‌اومد که مامان و بابام رو ازم گرفته بودند. البته این را هم بگم که هم درس رضا ضعیف بود و هم چشمهایش. که به نظر من به خاطر بازی زیاد با گوشی بود. دوست نداشتم درس من هم ضعیف بشود.

چند روزی در این فکر بودم که چطوری این مشکل را حل کنم. حتی در مدرسه هم در فکر بودم و ناراحت بودم. که در یکی از همین روزها در مدرسه سرکلاس آقای معلم گفتند که امروز یک مهمان عزیز داریم که یک کارخیلی مهم با ما دارد. ما خیلی خوشحال بودیم و دوست داشتیم بدانیم که این مهمان کیست که یک پلیس وارد کلاس ما شدند. کلاس شلوغ شد و بچه‌ها خیلی خوشحال شدند. آقای معلم گفتند: ایشون آقای ناصری افسر راهنمایی و رانندگی هستند و امروز با شما یک کار مهم دارند خوب به حرف هایشان گوش کنید. ما همه ساکت شدیم تا بفهمیم قضیه چیست. آقای پلیس بعد سلام و احوالپرسی گفتند: شما دانش‌آموزان پایه سوم بچه‌های کوشا و باهوشی هستید. ما می‌خواهیم امروز یک وظیفه بزرگ به شما بدهیم. اول باید شما را کمی با قوانین راهنمایی و رانندگی آشنا کنم. آقای پلیس کمی در مورد این قوانین مثلا اینکه نباید با راننده صحبت کرد یا اینکه در ماشین باید کمربندها را ببندیم، صحبت کردند. بعد از این صحبت ها گفت: حالا من از شما می‌خواهم تا در رعایت این قوانین به من کمک کنید. ماهم خیلی خوشحال شدیم و قبول کردیم. بعد آقای پلیس از کیفشان کارت‌هایی را درآوردند و به مادادند که رویشان نوشته بود همیار پلیس. خیلی جالب بود ما شده بودیم همیار پلیس یعنی یک پلیس کوچک! آقای پلیس گفت: از امروز شما به عنوان یک همیار پلیس وظیفه دارید قوانین راهنمایی و رانندگی را یعنی همین مواردی که الآن برایتان توضیح دادم، اول خودتان رعایت کنید و بعد به اطرافیان و بزرگترها اگر رعایت نکردند، حتما با احترام تذکر دهید.

بعد این جمله خیلی به فکر رفتم یعنی ما به بزرگترها تذکر بدهیم؟! ناراحت نمی‌شوند؟! دیگر خوب متوجه صحبتهای آقای پلیس نشدم. ایشون خداحافظی کردند و رفتند. آقای معلم من را صدا زدند: امیرعلی کجایی؟ چرا نارحتی؟! پرسیدم: آقا بزرگترها هم کار بد می‌کنند؟ آقای معلم گفتند: امکان داره بعضی وقت‌ها قوانین را درست رعایت نکنند و یا حواسشون نباشه. پرسیدم: یعنی آقا ممکنه پدرها و مادرها هم کار بد بکنند؟ آقای معلم لبخندی زد و گفتند: بله عزیزم. همه پدرها و مادرها خوب هستند ولی امکان داره یک وقت‌هایی کار بد هم انجام بدهند البته شاید حواسشون نباشه که دارن کار بدی انجام می‌دهند. دوباره پرسیدم: یعنی اشکال نداره ما به آنها بگیم؟ آقا معلم گفت: اگر با ادب و احترام بگویید، نه. خیلی هم خوب است و خوشحال می‌شوند.

خیلی خوشحال شدم بلاخره راه‌حل مشکلم را پیدا کردم. خداجونم ممنون. من همیار پلیس هستم پس میتونم اگه کار بدی دیدم به دیگران تذکر بدم. پس در خانه هم میتونم همیار پلیس باشم و به مامان و بابا بگویم که انقدر با گوشی نباشند. ولی اسم همیار پلیس برای خونه خوب نیست تا آخر زنگ به فکر اسم بهتری بودم و به اسم همیار خانواده رسیدم. من الآن به جز همیار پلیس یک همیار خانواده هم هستم.

زنگ که خورد با رضا صحبت کردم و گفتم چه فکری دارم. رضا گفت: اگه مامانت ازت ناراحت بشه یا به حرفت گوش نده چی؟! گفتم: راستش خودم هم این ترس رو دارم ولی آقا معلم گفت که ناراحت نمیشن و خوشحال هم میشن. بلاخره وضع بدتر که نمیشه. رضا دیگر چیزی نگفت ولی من تصمیم گرفتم که همین امروز این کار را انجام بدهم.تا به خانه برسم در مورد این قضیه فکرکردم. به این نتیجه رسیدم که اول قضیه همیار پلیس شدنمان را برای مامان تعریف کنم و عکس العملش را ببینم بعد تصمیمم را عملی کنم.

خونه که رسیدم با ذوق و شوق مامان را صدا زودم و سلام کردم. مامان جوابم را داد و خسته نباشید گفت. در آشپزخانه بود پیشش رفتم و دیدم بازهم نگاهش به گوشی هست. از مدرسه‌ام پرسید. من هم با ذوق کارت همیار پلیس را از کیفم درآوردم و به او نشان دادم و داستان امروز و مهمان امروزمان را برایش تعریف کردم. مامان خوشحال شد و گفت: آفرین! معلومه دیگه بزرگ شدی که چنین وظیفه بزرگی بهت دادند پلیس کوچولوی من! از مامان پرسیدم: مامان مثلا اگر شما در رانندگی اشتباهی بکنید و من به شما تذکر بدهم از دست من ناراحت و عصبانی نمی‌شوید؟ مامان جواب داد: البته که نه! پسرم من سعی می‌کنم همیشه قوانین رو رعایت کنم ولی شاید یک وقتی حواسم نباشد اگر شما به من بگویی چرا ناراحت شوم خیلی هم خوشحال می‌شوم که حواس پسرم به من هست. از این جواب مامان واقعا خوشحال شدم و سمت اتاق دویدم. سریع مقوا و قیچی و ماژیک آوردم و یک کارت کوچک درست کردم و رویش نوشتم: همیار خانواده. مامان برای نهار صدام زد. کارت را در کیفم گذاشتم تا در موقع مناسب از آن استفاده کنم و بیرون رفتم.

بعداز ظهر پیش مامان رفتم تا دیکته‌ام را بگوید. از دور به مامان نگاه کردم. روی مبل نشسته بود و سرش پایین بود و به گوشی نگاه می‌کرد. گاهی می‌خندید و گاهی یک اخم کوچولویی می‌کرد. واقعا نگران سلامتی مامانم شدم. صدایم را که نمی‌شنید. گردنش هم وقتی انقدر خم می‌کند، حتما درد می‌کند. من مامان سالم و سرحال می‌خواستم. جلوتر رفتم و چندبار صدایش کردم تا متوجه من بشود. کتابم را گرفت و دیکته را شروع کرد. البته بیشتر حواسش به گوشی بود. بین جمله‌ها خیلی فاصله افتاد. بلند شدم و دویدم سمت اتاقم. فکرنکنم مامان متوجه رفتنم شده‌باشه چون اصلا صدام نزد. کارت همیار خانواده را که درست کرده بودم، از کیفم برداشته و گردنم انداختم. پیش مامان برگشتم. هنوز سرگرم گوشی بود و متوجه رفتن و آمدنم نشده بود. خواست ادامه دیکته را بگوید که دید من کنارش ایستاده‌ام. گفت: امیرعلی بشین دیکته‌ات رو بنویس چرا بلند شدی؟ و شروع کرد به دیکته گفتن. گفتم: مامان من را ببین، این کارت را ببین. مامان نگاهی به من انداخت و گفت که کارت همیار پلیسی را که دیده‌است. دوباره مامان را صدا زدم و گفتم: نه این فرق می‌کند مامان دقت کن. مامان نگاهم کرد و گفت: این چیه؟ همیار خانواده دیگه یعنی چی؟ گفتم مامان من شمار را خیلی دوست دارم بابا و امیرحسین رو هم دوست دارم ولی از این وضعیت خونه ناراحتم. بغض کردم. مامان گوشی را گذاشت کنار و باتعجب گفت: کدوم وضعیت؟! مگه چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مامان من از اینکه همیشه مامانم رو با یک گوشی توی دستش می‌بینم، ناراحتم. حس می‌کنم شما گوشیتون رو بیشتر از من دوست دارید. همه حواس شما  به گوشی هست. وقتی به من دیکته میگید وقتی غذا می‌پزید…راستش مامان طعم غذاتون هم این روزا عوض شده. مامان وقتی صداتون می‌کنم اصلا صدای من رو نمی‌شنوید من نگران گوش‌های شما هستم نکنه مثل آقابزرگ شدید.. دیگه اشکم دراومد. پریدم بقل مامان و گریه کردم. مامان واقعا تعجب کرده بود انتظار شنیدن این حرف‌ها را از من نداشت. کمی که آروم شدم مامان گفت: پسرم ببخشید من اصلا حواسم نبود زیادی سرگرم گوشی شدم حق با شماست عزیز من. ولی من تو و داداشت رو یه دنیا دوست دارم. با تردید پرسیدم: مامان از من ناراحت شدی؟ مامان خندید و گفت: البته که نه پسرخوبم. خیلی کار خوبی کردی که گفتی ای کاش زودتر میگفتی. من نباید انقدر سرگرم گوشی می‌شدم. اشتباه کردم. و الآن خوشحالم که به من گفتی. واقعا همیار خانواده ای! پرسیدم اگه به بابا هم بگم بابا هم ناراحت نمیشه؟ مامان گفت: نه شب که اومد شما همیار خانواده وظیفه‌ات را انجام بده.. خندیدیم و رفتیم سراغ ادامه دیکته.

خدایا شکرت. مامان خیلی خوب شده بود همه حواسش به من بود و سریع دیکته‌ام را گفت و بعد آن پیش امیرحسین که تازه بیدار شده بود رفت تا با او بازی کند. خوشحال بودم که مامان حرفم را قبول کرده بود و از من ناراحت نشده بود. شب که شد بابا هم آمد. مدتی که گذشت دیدم بابا جلوی تلویزیون نشسته و حواسش به گوشی‌اش هست. به مامان نگاه کردم مامان چشمکی به من زد و من سمت اتاق دویدم تا کارتم را بردارم. کارت را گردنم انداختم و رفتم کنار بابا و صدایش زدم. بابا جوابم را داد ولی نگاهش به گوشی بود. گفتم: بابا میشه من رو نگاه کنید. بابا نگاهی به من نگاهی کرد و گفت: این چیه پسرم؟ گفتم: بابا من شما را خیلی دوست دارم بخاطر همین می‌خوام وقتی توی خونه هستید فقط مال خودم باشید. بابا انگار متوجه حرفم نشده‌بود که مامان اومد و گفت: قرار شده از امروز دیگه کمتر پای گوشی باشیم و بیشتر باهمدیگه باشیم. اگر هم حواسمون زیاد به گوشی بود این آقای همیار خانواده به ما تذکر بده. بابا خندید و گفت: به به چه قرار خوبی! قبول! پس پاشو امیرحسین هم صدا کن تا بازی کنیم.

تا آخر شب کلی باهم بازی کردیم و خندیدیم و دیگر مامان و بابا جز به ضرورت سراغ گوشی هایشان نرفتند. خدایا ممنون که خانواده خوبی دارم.

فردا صبح با خوشحالی مدرسه رفتم و جریان را برای رضا تعریف کردم و گفتم که حتما این کار را انجام بدهد که نتیجه خوبی دارد. زنگ که خورد سرکلاس رفتیم انقدر خوشحال بودم که آقا معلم هم متوجه شد زنگ تفریح من را صدا زد وقتی پیشش رفتم پرسید: امیرعلی چند روزی خیلی ناراحت بودی امروز خدارا شکر حالت خوبه، چی شده‌بود؟! گفتم: آقا خونه مشکلی داشتم که دیروز با کمک شما و آقای پلیس مشکلم حل شد. آقای معلم با تعجب گفت: کمک من؟! قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم من از طرح همیار پلیس که دیروز برایمان گفتید ایده گرفتم و توی خونه همیار خانواده را اجرا کردم و نتیجه خوبی هم گرفتم. آقای معلم خیلی خوشحال شد و از ایده ام تعریف کرد و گفت می‌خواهی ایده ات را با دوستانت مطرح کنی؟! شاید آن‌ها هم مشکل تو را داشته باشند. با خوشحالی قبول کردم.

سرکلاس آقا معلم اینطور شروع کرد: بچه ‌ها این روزها تقریبا همه بزرگترها گوشی دارند و خیلی سرگرم گوشی‌هاشون هستند. درسته؟ صدای بچه ‌ها آمد که همه تایید می‌کردند. یکی می‌گفت آقا بابای من توی خونه فقط با گوشی هست و دیگری تایید می‌کرد. یکی از بچه‌ها گفت : مامان و بابای من هم همیشه سرگرم گوشی هستند و توجه شون به من کمتر شده. جالب بود که تقریبا همه بچه‌ها این مشکل را داشتند. آقای معلم بچه‌ها را ساکت کرد و گفت: گاهی بزرگترها سرگرم کارهاشون میشن ولی شما مطمئن باشید شما را دوست دارند و نسبت به شما بی توجه نیستند. متاسفانه امروزه خیلی از بزرگترها وقتشون رو با گوشی سپری می‌کنند ولی دوستتون برای حل این مشکل که تقریبا مشکل همه هست راه حلی دارد امیرعلی خودت توضیح بده. من بلند شدم و گفتم که ما مثل طرح همیار پلیس می تونیم توی خونه هم همیار خانواده باشیم و اگر مامان و بابا زیاد از گوشی استفاده کردند بهشون تذکر بدیم. آقای معلم اضافه کرد: البته بچه‌ها ادب و احترام رو یادتون نره. همیشه باید با احترام با بزرگتر صحبت کرد. بچه‌ها خیلی خوشحال شدند و بعد همه باهم شروع کردیم به ساختن کارت همیار خانواده.