با در دسترس بودن موبایلهای هوشمند، تبلتها و اینترنت برای بچه ها، با اجازه بزرگترها و همراهی آنها وارد هر قسمت موبایل، شبکه های اجتماعی و… بشوند
در یکی ازخانههای شهر قشنگمون، هانیه قصه ما با مامان، بابا، خواهرکوچولویش، حنانه و برادر بزرگترش، علی زندگی میکرد. هانیه مثل خیلی از بچههای همسن و سالش به بازیهای موبایل خیلی علاقه داشت. او دوست داشت بیشتر اوقات روز را با گوشی بازی کند ولی مامان هانیه این اجازه را به او نمیداد. مامان هانیه میگفت زیاد بازی کردن اصلا خوب نیست و برای بچهها ضرر دارد. اما هانیه دلش میخواست فقط بازی کند. مامان هانیه فقط بعضی روزها به هانیه این اجازه را میداد که با گوشی مامان بازی کند البته به این شرط که هانیه تکالیف مدرسه اش را انجام دادهباشد. راستی هانیه کلاس دوم دبستان بود و برادرش کلاس چهارم درس میخواند.
یک روز هانیه از مدرسه که برگشت پیش مامانش رفت و گفت: مامان من امروز خیلی حوصله ام سر رفته میشه با گوشی شما بازی کنم؟! مامان هانیه کمی فکر کرد و گفت: من پیشنهاد بهتری دارم! هانیه با هیجان گفت: چی مامان جون؟!! مامان گفت: برو خواهر و برادرت را صدا کن که حاضر بشوند تا با هم برویم پارک! موافقی؟! هانیه خیلی خوشحال شد: آخ جون! بله خیلی خوبه… و رفت تا این خبر خوش رو به علی و حنانه بدهد. آنها حاضر شدند و باهم به پارک رفتند. در پارک کلی بازی کردند و بهشون خوش گذشت. دیگر وقت برگشتن شدهبود. بچهها میخواستند بیشتر بازی کنند ولی به حرف مامان گوش کردند و به سمت ماشین رفتند تا به خانه بروند. در راه خانه، هانیه به مامان گفت: مامان جون دستت دردنکنه خیلی خوش گذشت. میشه وقتی رسیدیم خونه من یه ذره با گوشی شما بازی کنم؟ مامان گفت: هانیه آوردمتون پارک، این همه بازی کردی هنوز راضی نشدی؟! نه عزیزم رسیدیم خونه دیگه باید بری سراغ تکالیفت. هانیه ناراحت شد دلش میخواست با گوشی مامان بازی کند. یکدفعه چشمش به گوشی مامان افتاد که از جیب کناری کیف بیرون زدهبود. هانیه پیش خودش فکر کرد گوشی هم حتما دوست داره من باهاش بازی کنم! کاش میشد بازی کنم با تو ای گوشی عزیزم!! در حال درد و دل با گوشی بود که یک فکر بد به ذهنش رسید. با خودش گفت: گوشی رو الان تا کسی حواسش نیست بردارم یکم تو اتاق بازی میکنم بعد یواشکی می ذارمش سرجاش… یه صدایی توی ذهنش به هانیه گفت: نه بدون اجازه اصلا کار خوبی نیست هانیه! مامان ناراحت میشه. کمی فکرکرد و دوباره به خودش گفت: فقط یه کوچولو بازی میکنم و زود برمیگردونمش که مامان نفهمه. هانیه تصمیمش را گرفت. مامان که رانندگی میکرد. علی جلو نشسته بود و جلو را نگاه میکرد. حنانه هم مشغول بازی با عروسکش بود و اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد. به حنانه نگاه کرد لحظهای که روی حنانه آن طرف بود، یواشکی گوشی مامان را برداشت و در جیب مانتویش گذاشت. خیلی استرس داشت تا حالا چنین کاری نکردهبود یک لحظه با خودش گفت که گوشی رو همین الان سرجایش بگذارد ولی وقتی به فکر بازیهای گوشی افتاد دلش نیامد و منصرف شد. دیگر نزدیک خانه بودند. وقتی مامان ماشین را پارک کرد، هانیه خیلی زود از مامان تشکر کرد و پیاده شد. علی در خانه را باز کرد و هانیه جلوتر از همه سریع از در تو رفت و حیاط را دوید تا به اتاق برسد. مامان از این رفتار هانیه خیلی تعجب کرد. به خانه که رسید او را صدا زد. هانیه دم در اتاقش بود که با صدای مامان همان جا ایستاد و با استرس به سمت مامان برگشت: بله! مامان گفت: هانیه کجا میری با این عجله؟ چیزی شده؟! هانیه نگران با کمی مکث گفت: نه نه برم به درسام برسم… مامان گفت: آفرین دختر درس خوان!! حالا اول بیا یه چیزی بخور بعد برو . هانیه گفت: باشه مامان میام یه لحظه برم توی اتاقم زودی میام. مامان که دیگه خیلی تعجب کرده بود مشکوکانه گفت: نه بیا اینجا! هانیه باید میرفت وگرنه مامان بیشتر شک میکرد. ولی هرلحظه استرس داشت که مامان گوشی را در جیبش ببیند. وای اگر گوشی زنگ بخورد… مامان رفت سمت آشپزخانه و با شیر و کیک پیش بچهها برگشت. بعد به سمت کیفش رفت. هانیه بیشتر نگران شد الآن مامان میفهمید. مامان داشت کیفش را میگشت و جیبها را میدید. هانیه با نگرانی پرسید: مامان چیزی میخوای؟ مامان: دنبال گوشی ام هستم عزیزم شما ندیدید؟ میخواهم به بابا زنگ بزنم. هانیه سرش رو پایین انداخت دیگر نمیتوانست چیزی بگوید. علی گفت: مامان الآن به گوشیتون زنگ میزنم تا راحتتر پیدایش کنید. هانیه پیش خودش گفت: وااای علی با این پیشنهادت! الآن صدای گوشی از جیب من میآید و همه میفهمند و مامان حسابی ناراحت میشود. چطور عذرخواهی کنم؟!!! خداکند مامان من را ببخشد فکرکنم دیگر نمیگذارد با گوشی اش بازی کنم. هانیه در همین افکار بود که علی گفت: مامان بوق میخورد ولی چرا صداش نمیاد؟ هانیه تعجب کرد. آروم دستش را سمت چیبش برد ولی گوشی در جیبش نبود. پس کجاست؟!! مامان گفت: وااااای نکنه در پارک گم شده؟ علی گفت مامان شاید در ماشین یا حیاط افتاده باشد من میرم بگردم. هانیه دیگر طاقت نیاورد شیرش را سر کشید و به اتاق رفت. جیب هایش را با دقت گشت ولی نبود گوشی مامان در جیبش نبود. خیلی ناراحت شده بود امیدوار بود علی گوشی مامان را پیدا کند اینطوری دیگر کسی نمیفهمید که هانیه گوشی را برداشته.
کمی که گذشت به بیرون رفت دید خبری نیست و همه جا ساکت است. حنانه خوابش برده بود و مامان در حال آشپزی بود. رویش نمیشد پیش مامان برود بهخاطر همین پیش علی رفت و پرسید: چی شد گوشی مامان رو پیدا کردی؟ علی گفت: نه هم ماشین را گشتم و هم حیاط را ولی نبود. هانیه دوباره به اتاق رفت و سعی کرد تکالیفش را انجام دهد ولی اصلا نمیتوانست ناراحت بود و عذاب وجدان داشت. ساعتی گذشت. با شنیدن صدای بابا به بیرون آمد. به بابا سلام کرد و پیش مامان رفت: مامان گوشیتون چی شد؟ مامان گفت: نمیدونم دخترم شاید در پارک افتاده! میخواست به مامانش بگوید که در پارک نیست میخواست بگوید که در ماشین بوده.. مامان گفت: عزیزم سفره را بنداز تا شام بخوریم. هانیه رفت تا سفره را پهن کند. بعد از شام، مامان ماجرای پارک بعدازظهر و گم شدن گوشی را برای بابا تعریف کرد. بابا دوبار به گوشی زنگ زد ولی کسی جواب نداد. بابا گفت: نگران نباش فردا به همان پارک میروم ان شاالله پیدایش میکنم. هانیه سردرگم بود نمیدانست چطور قضیه را بگوید؟!! اصلا گوشی کجا بود. هانیه زودتر از شبهای دیگر برای خواب رفت و به این کارش فکر کرد تا اینکه خوابش برد.
در باغچه کوچک حیاط خانه هانیه، یک مورچه زبر و زرنگ به دنبال دونه بود تا به لانهاش ببرد. مورچه کوچولو در همین گشتن ها به یک چیز بزرگی رسید که نور قشنگ و زیادی داشت و آهنگ قشنگی میزد. خیلی برایش جالب بود تصمیم گرفت آن را با خود به لانه ببرد ولی هرچه تلاش کرد نتوانست ذرهای آن را تکان دهد. مورچه چندتا از دوستانش را که همون اطراف بودند صدا زد تا به او کمک کنند ولی با کمک آنها هم نتوانست. باهم به لانه پیش ملکه اشان رفتند. مورچه کوچولو توضیح داد که چه چیزی دیده و بقیه مورچه ها هم تا توانستند از این چیز نورانی تعریف کردند و گفتند که تعدادشان کم بوده و نتوانستند آن را با خودشان بیاورند. ملکه خیلی خوشحال شد وگفت: این چیزی که تو تعریف میکنی باید گوشی موبایل باشد. همه با تعجب گفتند: گوشی موبایل!!!! ملکه گفت: بله بله بعدا برایتان توضیح میدهم که چیست. زودتر بروید آن را اینجا بیاورید. یک گروه هم در لانه را بکنند تا بزرگتر شود. دسته مورچهها به راه افتاد و با راهنمایی مورچه کوچولو به گوشی رسیدند و با حرکت دسته جمعی و هماهنگ گوشی را حرکت دادند. بقیه مورچهها در لانه را بزرگتر کردند. با این حال گوشی را به سختی از در لانه رد کردند و پیش ملکه بردند. بماند که چند خط خوشگل هم روی صفحه گوشی افتاد. ملکه با دیدن گوشی ذوقزده شد و گفت: خودشه! خودشه! آفرین این همون چیزی بود که دنبالش میگشتم. الآن دیگه همه ملکه مورچهها گوشی دارند فقط من نداشتم. ملکه پرید روی گوشی و پاهایش را تکان داد. گوشی روشن شد. مورچه ها با دیدن نور صفحه گوشی تعجب کردند و خوشحال شدند. همه مورچهها از شادی بالا و پایین میپریدند. بعد از اینکه کمی آرام شدند، یکی از مورچهها از ملکه پرسید: شما بلدید با این گوشی کار کنید؟ ملکه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت: البته که بله! هفته قبل پیش ملکه حیاط بغلی بودم. او هم از این گوشیها داشت. گفتم که الآن همه ملکهها دارند. او به من یاد داد و با گوشی او کمی بازی کردم. به من گفت که حتما یک گوشی پیدا کنم و روی آن تلگرام نصب کنم تا در گروه ملکههای خوشگل عضوم کند. مورچهها تقریبا چیزی از حرفهای ملکه نفهمیدند فقط بخاطر شادی ملکه آنها هم شاد بودند. ملکه مورچه کوچولو را که گوشی را پیدا کردهبود، صدا زد و یک دانه بزرگ بهعنوان پاداش به او داد. بعد به مورچههای سرباز دستور داد تا گوشی را به لانه مخصوص ملکه ببرند. از آن روز به بعد ملکه حسابی مشغول گوشی بود و کمتر به کارهای مورچهای رسیدگی میکرد. مورچهها برایشان خیلی جالب بود بدانند که با این گوشی چه کارهایی میشود کرد. فقط کمی از ملکه شنیدهبودند که با گوشی میتوان بازی کرد و در تلگرام با ملکههای دیگر چت کرد. از تلگرام و چت چیز زیادی نمیدانستند ولی بازی را دوست داشتند. حرکات ملکه روی گوشی خیلی جالب بود حتما داشت با آن بازی میکرد. بازی هر طوری باشد همه دوست دارند. چندتا از مورچهها که کمی بازیگوش بودند و خیلی هم دوست داشتند که با گوشی بازی کنند، تصمیم گرفتند یک روز که ملکه در لانه مخصوصش نیست، سراغ گوشی بروند. بلاخره آن روز رسید. ملکه برای سرکشی به انبار دانهها رفت. مورچهها وارد لانه مخصوص شدند. مثل آنچه از ملکه دیدهبودند، روی گوشی رفته و پاهایشان را روی صفحه گوشی به این سمت و آن سمت کشیدند. گوشی روشن شد و باز نورش همه را هیجان زده کرد. از چیزهایی که روی صفحه بود سردرنمیآوردند، ولی همان حرکتها روی گوشی و نورش برای آنها حسابی جالب بود. هرکدام از مورچهها به نوبت روی گوشی میرفتند و بازی میکردند.
صفحه گوشی هم با حرکت آنها رنگ عوض میکرد و مورچهها بیشتر ذوق میکردند. یکی از مورچهها گفت: من بروم بقیه را هم صدا کنم تا بازی کنند. این را گفت و به سمت در لانه مخصوص رفت و ناگهان ملکه را دید. ملکه حسابی عصبانی بود. مورچهها که متوجه ملکه شدند از روی گوشی کنار رفتند. خیلی ترسیده بودند. ملکه مورچهها را به شدت دعوا کرد و آنها را از لانه مخصوص بیرون کرد. خودش هم به دنبال آنها بیرون آمد. همه مورچهها با صدای دعوای ملکه جلوی در لانه مخصوص جمع شدهبودند. ملکه با عصبانیت از مورچههای بازیگوش پرسید: چرا اینکار را کردید؟ یکی از مورچهها با ترس گفت: آخه ملکه ما دوست داشتیم ببینیم این گوشی چیه و چطور میشه با آن بازی کرد؟ ملکه داد زد: چرا اجازه نگرفتید؟ بدون اجازه وارد لانه مخصوص شدید بدون اجازه با گوشی بازی کردید. اصلا کارتون قابل بخشش نیست. یکی دیگر از مورچهها گفت: در مورد لانه مخصوص حق باشماست باید اجازه میگرفتیم ولی مگه برای بازی با گوشی هم اجازه لازمه؟ ما نمیدونستیم فقط میخواستیم بازی کنیم. ملکه خندهاش گرفت و گفت: معلومه که باید اجازه بگیرید. مورچه دوباره گفت: آخه ما نمیدونستیم گوشی چیه و اجازه لازم داره! ملکه که دیگه آروم شدهبود، گفت: گوشی یک وسیله شخصی است و صاحب آن من هستم. برای اینکه سراغ گوشی بروید باید از من اجازه بگیرید حتی وقتی با گوشی کار میکنید برای اینکه قسمتهای مختلفش را ببینید باید اجازه بگیرید. مثلا اگر بخواهید بازی کنید یا وارد تلگرام شوید یا عکس بگیرید برای هر کدام باید از من که صاحب گوشی هستم اجازه بگیرید و با نظارت من کارتان را انجام دهید. مورچهها به علامت اینکه فهمیدند سری تکان دادند. ملکه ادامه داد: من الآن فهمیدم که شما هم دوست دارید با گوشی بازی کنید. این گوشی متعلق به من است ولی تا وقتی که یک گوشی دیگر برای خودتان پیدا نکردهاید، میتوانید از این گوشی استفاده کنید. البته با اجازه من و به نوبت. مورچهها حسابی خوشحال شدند و دست زدند. ملکه آنها را آرام کرد و گفت: از این به بعد هر مورچهای که با گوشی کار داشت از من اجازه بگیرد اگر اجازه دادم میتواند سراغ گوشی برود و فقط کاری را که اجازهاش را گرفته انجام دهد. البته نباید کار و بازی با گوشی وقتتان را زیاد بگیرد که به کارهای دیگرتان نرسید. مورچهها خیلی خوشحال بودند و از ملکه تشکر کردند. ملکه هم خوشحال بود که مورچهها را با گوشی و اجازه گرفتن آشنا کردهبود. ناگهان همه مورچهها به سمت لانه مخصوص حمله کردند و روی گوشی پریدند.
-هانیه…هانیه
این صدای مامان بود که هانیه را صدا میزد. هانیه آشفته از خواب بیدار شد. مامان را که بالای سرش دید سریع پرید توی بقلش و گفت: مامان ببخشید معذرت میخوام! مامان گفت: سلام! چی شده مامان؟ خواب بد دیدی؟ هانیه گفت: معذرت میخوام! نه مامان خواب خیلی خوبی دیدم و بیرون دوید. مامان هانیه را صدا میزد ولی هانیه به سرعت خود را به حیاط رساند و گوشی را همانجا که در خواب دیدهبود، پیدا کرد. روی گوشی یک مورچه در حال حرکت بود. هانیه مورچه را به آرامی روی زمین گذاشت و گفت: این گوشی مامان منه برو برای ملکه ات یه گوشی دیگه پیدا کن. هانیه خودش را به مامان رساند و گوشی را به او داد. ماجرای دیروز را برای مامان تعریف کرد و عذرخواهی کرد. مامان پرسید: حالا گوشی رو از کجا پیدا کردی؟ هانیه خوابش را برای مامان تعریف کرد. مامان گفت: چه خواب جالبی! ولی شما باید حداقل همون دیشب به ما میگفتی که گوشی رو شما برداشتی. هانیه سرش را پایین انداخت و گفت: بله حق با شماست من از کاری که کردم خیلی پشیمونم. ولی دیگه یاد گرفتم که حتما اجازه بگیرم. از ملکه مورچهها یاد گرفتم برای هرکاری اجازه بگیرم. مامان به خودش اشارهای کرد و با خنده گفت: بله باید از ملکه اجازه بگیری! هانیه گفت: ملکه اجازه؟! و هردو خندیدند.