دوستی های اینترنتی و مشکلات آنها و ……
یادم میآید وقتی تنها دختربچهای کوچک بودم تنها آرزویم این بود که مادرم اجازه دهد چند ساعتی به اجتماع دوستانم در کوچه بپیوندم و در بساط خاله بازی نقشی بگیرم. اگر خوش شانس بودم و مادرم تحت تأثیر التماسهای فراوان قرار میگرفت درِ بهشت که همانا درِ کوچک خانهمان بود به رویم گشوده میشد و زنبیل اسباب بازی به دست دوان دوان به سوی گروه رفقای چادر گلگلی پوش میدویدم و با چشمانی پر از برق شادی ملتمس نقش مامان میماندم، باشد که نصیب روزیمان میشد.
برادرم هم همین ماجرا را داشت. او اما میزان التماسهایش خیلی کمتر از این حرفا بود و در حد اطلاع رسانی به مادر که ما رفتیم به جرگه رفقا بپیوندیم و شب هنگام با زخمی بر صورت، زخمی بر زانو و یا پارگی بر لباس نزول اجلال میفرمود.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان گاهی گیسها میکشیدیم و کتکها میزدیم و میخوردیم سر نقشهای کلیدی که قدرتی یابیم در کوچه و هواخواههایی پیدا کنیم جان به کف و اگر بخت یارمان بود بشویم رئیس و همه گوش به فرمانمان بمانند اما زهی خیال باطل که این مسند رهی دشوار داشت.
شاید میل در اجتماع بودن از بدو تولد گریبان همه ما را گرفته است. فارغ از جهان اولی بودن یا جهان صدمی بودن. راستش من نمیدانم بیست سال پیش آیا بچههای آفریقای جنوبی، ژاپن، نروژ و … به کوچه میرفتند و خالهبازی، پلیسبازی و یا دوچرخه بازی میکردند اما مطمئنم در ایران زمین چه سر و دستهایی که در راه اعتلای مقامهایمان در کوچه شکسته میشد. درد و دل کردن اما بخش دیگری از فعالیتمان در جمع دوستانمان بود وقتی صلات ظهر مرداد روی آسفالتهای پخته خیابان میدویدیم تا خود را به خانه رفقای جان رسانده و چند کلامی در گوششان نجوا کنیم از دردهای قلمبه شده در گلویمان که اگرچه به واقع درد نبودند اما هناق میآوردیم از نگفتنشان.
شاید همین ارث پدری و مادری باعث شد که وقتی خانههامان رشد عمودی کردند و درهای کوچه بسته شد نتوانستیم و نخواستیم از اجتماعمان فاصله بگیریم و پرچم فعالیت را از حیاطها و پارکها به کامپیوترها و گوشیهامان بردیم که ای ایها الناس ما حرفها برای گفتن داریم و کمی گوش فرا دهید به نالههامان و حالا هم که نالههامان اینهمه لایک و قربان صدقه پیدا کرده شاید کمی هم پیاز داغش را زیاد نمودیم که وا مصیبتا که همانا دچار شکست عشقی شدیم که بیاید و ما را نجات دهید وگرنه خدای ناکرده به بزم حلواخورانمان دعوت خواهید شد و همانا که چه دوستان مجازی خودزنان و خودکشان و رابین هود منشانه خود را به ما رساندند و با استیکرهای خفن آلودشان نجاتمان دادند که چه نجاتی!!! نجات ما همان نجات بشریت بود ها.!!!
پسرها در سوی دیگر بودند. گاهی که زورشان به زور رفقا نمیچربید، میآمدند در دنیای مجازی و زور و بازوها نشان میدادند و نجاتها میدادند و خاطرخواههایی میافتند که بیا و ببین.
وقتی در سالهای ابتدایی دهه ۹۰ دربهای چترومهای یاهو را به روی مبارکمان گشودند همانا دست از التماس کردن به مادر کشیدیدم و انگار بالاخره داشتیم از زیر یوق ظلم و ستم اشقیای کوچه خلاص میشدیم که معتقد بودند حالا ما چندان آش دهنسوزی هم نبودیم که اجازه دهند تند و تند در وصف کمالات خودمان سخن بگوییم؛ یا از اینکه خیلی هم لباسهای دختر عمه بالاشهریمان به پای لباسهای ما هم نمیرسد چه برسد به شماها، فخری بفروشیم و یا اینکه زورمان از همه پسرهای همکلاسمان هم بیشتر است و … خلاصه درد و دلهای تلمبار شده در دلمان را تندی بریزیم بیرون و نترسیم که فردا که گیس هم را کشیدیم و کتکی نثار هم کردیم رفقا ندوند بگذارند کف دست مادر و یا العیاذ باالله پدرمان. پس پناه بردیم به دوستهایی که حالا خیلی هم دستشان به جایی بند نبود و لازم هم نبود چشم در چشم هم شویم اگر خدای ناکرده دعوایمان در آمد.
تنها مشکلمان شاید بیق بیق مودمهای دایال آپ بود که بلای جان عزیزمان بود و ما هم دور از جان مبارک شما کمی معتاد شده بودیم به این دوستان و خدای ناکرده نصفه شبی دلمان تنگ درد و دلی یا دیدن روی ماه رفیق عزیزتر از جانی میشد و میخواستیم مودم را روشن کنیم که خودش استرسی داشت برابر با شکافتن هسته اتم، که اگر پدر جان ملتفت میشدند باید فاتحه خود را میخواندیم.
اما همه این زحمتها انگار میارزید به حال خوبش … آخر دیگر چندان دوستی دور و برمان نمانده بود و ما آنقدر دل مشغول رفقای راه دورمان شده بودیم که حالا وقت بسیار بود برای گذراندن با بچههای فامیل و دوست و آشنا و اینگونه بود که فاصلهها گرفتیم از هم در حد فاصله اینجا تا قله قاف. تازه اینجا آپشنهایی داشت وصف ناشدنی. مثلا میتوانستیم اسمی برای خودمان بگذاریم جدید. همان اسمی که همیشه دلمان میخواست داشته باشیم. از عکس اما حیا میکردیم. مای آفتاب مهتاب ندیده را چه به عکس؟! پسرها هم نمیگذاشتند. آخر آن روزها دوربینها اینهمه خفن نبود که خودمان را حسابی ادیت کنیم و بعد هم در خانواده ایرانی رسم نبود رخ نشان دادن به کسوناکس، ولی همیشه دلمان قلقلک میرفت که ببینیم طرف چه شکلی است. اول که وارد چت روم میشدیم ساکت میایستادیم یه گوشه و فیض میبردیم از کلام بقیه و ناگاه یکی برایمان پیام شخصی میفرستاد که چرا شما ساکتی .. آخ که چه قنجی میرفت دلمان .. چه دیده شدنه لذت بخشی .. آخ که چه لپهایی سرخ کردیم این وسط… چه سینههایی که صاف کردیم و با غرور و کمی خجالت سلام اول را کردیم و دوست ندیدهمان شد عزیز دلمان یهویی.
ولی خب علم است و پیشرفتش. این بندگان خدا دانشمندان راضی نبودند ما اینهمه دق بخوریم سر یه گفتگوی ساده با این رفقای نادیده. پس سوار بر اسب سفیدشان چهارنعل به نجات ما شتافتند و تکنولوژی را به ارمغان آوردند برایمان شیرینتر از قند و عسل. دیگر چه حاجت به غصه صدای قیژ قیژ اتصال به نت.
پس ما هم بسط دادیم بساط رفاقت را … بگذریم که در این سالهای فی مابین چه شکست عشقیها که از این دوستان جان نخوردیم. چه پسرهایی که دختر بودند و چه دخترهایی که پسر. چه پولدارهایی که مفلس بودند و چه و چه. تازه اینها خوبهایش بود. بین خودمان بماند. این وسط بارها ازمان خواستگاری شد یا گفتند بیایید ما را بگیرید که ما خفن پولداریم و از مه رویان، اما دریغا که یا دنبال پولمان بودند و یا عصمتمان و یا شده بودیم اسباب سرگرمی و خندهشان.
و اما واتس اپ آمد و اینستاگرام و فیسبوک و فلان و بهمان. ما هم که دردها و حرفهایمان قلمبه. جَستیم میان همه اینها که خدای نکرده قافله نرود و ما جا بمانیم. خدا بیامرزد پدر استیو جابز و شرکتش را که سلفی را اختراع کردند و ما هی توانستیم تند و تند از زوایای متفاوت خودمان و داشتههامان عکسهای هنری و یهویی بیاندازیم که همه ببینند ما چقدر خوبیم هزار ماشاءالله.
از فلسفه دانیامان هم فراموش نباید کرد. یهو چشمه جوشان فلسفه و حکمت و هزار البته شعرمان جوشید و تراوشات زیبای ذهنمان را زدیم تنگ سخنان شریعتی و کوروش و هر روز افاضاتی فرمودیم بس محیر العقول و اینگونه فالورهای سینهچاکمان گوی سبقت را از هم ربودند در تمجید از این همه فضل و کرامت ما و البته چشم و ابرویمان و ماشین و خانه لاکچریمان، و ما دوستها یافتیم که فهمیده بودند ما چه جنتلمنها و پرنسسهایی هستیم کشف نشده. البته از حق نگذریم این شبکه مجازی بستری فراهم کرد برای کشف استعدادهایی از برخی از ما که محال بود حالا حالاها کسی پیدا میشد بدین حد کاشف. خیلیها چندتایی که برای این شبکه نقاشی کردند معلوم شد یه پا نقاش بودند و خود بی خبر. بعضیها با شعر، بعضی با داستان، برخی با انیمیشن و خلاصه بعضی استعدادهای نهان یا دیده نشدهمان را توانستیم مفت و مجانی عرضه کنیم به جهان و جهانیان.
اما روی دیگری هم داشت این سکه خوش آب و رنگ. حالا دیگر اما خجالتمان نمیآمد از حرف زدن و تبادل عکس. همه میکنند ما چرا خجالت بکشیم؟ و ما دوستها یافتیم و درد و دلها کردیم و دور از جان همهمان خالیها بستیم. از سمت دیگر مرزهای اخلاقی ما بودند که برخیهایمان یکی یکی پشت سر میگذاشتیم فارغ از اینکه این ره که میرفتیم به ترکستان بود و صد البته بدون راه بازگشت.
دیگر وحشتی نبود از لو رفتن. در ظاهر کسی که نمیدید. میتوانستیم در آن واحد با صد نفر دوست اجتماعی باشیم و با چند نفری دوست معمولی و یه چند نفری هم فابریک و الی ماشاءالله … و یادمان رفت که دیده میشویم.
رقابت اما چیزی بود که نمیشد از آن چشم پوشید. چرا باید فالورهای دوستمان پونصدو چهل نفر باشد و مال ما پونصد و سیتا… مگر ما چیمان کمتر از اوست.. ولی چاره چیست .. این بود که بعضیهامان رفتیم در کار خالیهای درشتتر بستن و بعضیهای خیلی خیلی معدودمان از جان و بدن مایه گذاشتن و یادمان رفت که ما از آن خانوادههایش نبودیم که کسی نیمه عریان ببیندمان. اما بها داشت فالور زیاد داشتن و دوست فراوان یافتن. کم کم دوستیهایمان عمیق شد. از شما چه پنهان بعضیهامان پشت همین استیکرها عاشق و دلباخته شدیم اما ما سنمان که به این چیزها قد نمیداد هنوز، پس گفتیم همینطور به پای هم بمانیم و این ماندنها همانا و گاها نماندنهای آنسوی خط همانا.
اما بعضیهامان با هوش و درایتتر بودند هزار ماشاءالله. فهمیدند میشود اینجا گفت و گوهایی کرد مفید یا حتی دوستان قدیمی را یافت. خیلیهامان رفقای گمشده سالهای دورمان را به مدد همین شبکهها یافتیم و خاطرههایی زنده کردیم که جگرمان حال آمد. خیلیهامان گروههایی ساختیم با فامیل و دوست و آشنا و صله رحمها کردیم هم مورد پسند خالق و هم مخلوق. از غمهامان گفتیم و در شادیهای یکدیگر شریک شدیم، از گرفتاریهای هم با خبر شدیم و به کمک یکدیگر شتافتیم، که اینها تسهیل شده بود به مدد این اینترنت جان.
اما این کاربردها هر چند خوب بود اما فقط اینها نبود. چه فرقی داشت اینجا با دنیای واقعی؟ چرا نتوانیم دوستیهامان با غریبهها که حالا دوستهای مجازی شده بودند را بسط دهیم. پس شروع کردیم به جدیتر کردن ماجرا. قرارهای دسته جمعی گذاشتیم. جمع شدیم فلان جا به مناسبت فلان. رفتیم ببینیم فلانی چه شکلی است و یادمان رفت خب وقتی ما را دیدند و به قول خودمان دلی بردیم یا دلمان را بردند بعدش چه میشود. بعضیهامان حتی سفر کردیم برای دیدن رخ یاران جان، اما وقتی چشممان به جمالشان منور شد کاخ آرزوهایمان فروریخت اما خب دل است دیگر، بسته شده و حالا باید فراغها کشید و اشکها ریخت و غصهها خورد.
ما یادمان نبود که آدمها همه وجودشان را برای ما نشان نمیدهند در دنیای مجازی و تازه اگر پنهان کنند بهترین وضعیت است؛ کما اینکه بسیاری تنها افرادی را خلق میکنند که هیچ وجه اشتراکی با خودشان ندارد و اصلا کس دیگری است زاییده ذهن خلاقشان و یا نعوذ باالله ذهن بیمارشان. ما فراموش کردیم همه اینها دوست نیستند و دوستی فقط با چهار کلمه حرف دوستی نمیشود و دوست خوب ملاکهایی دارد بس عریض و طویل.
روی بدتر قضیه کلاهبرداران بودند اما. همانهایی که مادرها از ترس وجودشان اجازه کوچه رفتن را از ما سلب میکردند و وحشتشان این بود که ما را و یا النگوهای خواهرمان را بدزدند. اینجا اما آنقدر بزرگ است که همه مادرهای جهان هم نمیتوانند مراقب ما باشند و ممکن است اگر بیاحتیاطی کنیم خودمان، آبرو و شرافتمان را به تاراج ببرند. حتما گوش همهمان پر است از کلاهبرداریها و سوءاستفادههای این بلانسبت دوستان مجازی که آتشی انداختند به جان بعضیهامان که چنگیز مغول ننداخت به کتابخانه سمرقند. اما جان دلم یک نفر میتواند به خوبی از ما مراقبت کند و آن کسی نیست جز وجود مبارک خودمان که اگر عنان دوستیها را بکشیم و با درایت پیش برویم آنگاه دوستیهای مجازی به همان لذتبخشی دوستیهای کوچه خواهد بود و دلهامان را قراری خواهند بود زائد الوصف. دوستیهایی که میشود روزها گذراند در معیتشان و دلگرم بود به وجودشان اگر کمی و فقط کمی چشمان مبارکمان را بازتر کنیم که خدا کند که بازتر کنیم.