در فضای حقیقی افراد برای انتخاب دوست قوانینی دارند که به این قوانین در فضای مجازی اهمیتی داده نمیشود. در هر گروهی عضو میشوند و باهر کسی باب رفاقت باز میکنند. رعایت نکردن حریم ها در این دوستی ها و….
من مینا هستم. دختری سبزه رو و درس خوان در پایه هشتم دبیرستان. دختری ساده، معمولی و البته زرنگ! به خصوص که تقریبا با بیشتر بچههای مدرسه دوست بودم (البته اونها طالب دوستی من بودن! J) مثل بیشتر بچههای مدرسه بهروز بودم و نمیگذاشتم از تکنولوژی و مد و.. عقب بمونم. نمازم را میخواندم ولی فعالیتهای اجتماعی مثل فضای مجازی و صفحات بهروز شده و دوستان متعدد را هم داشتم. تااینکه اتفاقاتی افتاد که …
داستان از اونجایی شروع شد که معاون تربیتی مدرسه سر صف از امتیاز کارهای تربیتی حرف زد و اینکه امتیاز بیشتر، راه را برای شرکت در اردوی آخر سال و از آن مهمتر برای ثبت نام سال آینده دبیرستان مجتمع باز میکنه. آن روز بچهها درباره فعالیتهای مختلف تربیتی صحبت میکردند. کارهای متنوعی میشد کرد ولی تخصص من نوشتن بود. استاد نامهنویسی وکامنتگذاری وداستاننویسی و…
از بین همه آن فعالیتها یک جشنواره بود که به درد من میخورد. جشنواره نوشتن نامه به دوست شهید!
خیلی از شهدا چیزی نمیدانستم. اما تصمیم گرفتم برای امتیازش هم که شده شرکت کنم.
کمی فکرکردم. باید میرفتم سراغ سپیده! یکبار که به اردو رفته بودیم دیده بودم که توی کیفش یک کتاب کوچک از یک شهید وچند عکس از اون داشت. اون موقع کمی سربه سرش گذاشته بودم اما با برخورد جدی او متوجه شده بودم موضعش نسبت به اون کتاب و عکسها، جدی وبه نظر من تاحدودی متعصبانه بود. میگفت دلش نمیخواد کسی به آن عکسها دست بزنه و اینکه حق نداریم به دوست شهیدش بیاحترامی کنیم. نمیخواست خیلی دربارهاش حرف بزنه و همین هم باعث شده بود به عنوان یک نکته رمزگونه تو ذهنم بمونه.
به هر حال رفتم سراغش ازش خواستم درباره دوست شهیدش برام توضیح بده. اولش خیلی جدی وتند برخورد کرد. اما من تصمیمم را گرفته بودم. پس لحن حرف زدنم را تغییر دادم و با حالتی دوستانهتر براش توضیح دادم که میخوام با یک شهید دوست بشم و براش نامه بنویسم.
حالت چهرهاش تغییر کرد. یک لبخند ملیح زد ومهربان گفت: حالا لابد میخواهی دوستم را بهت معرفی کنم؟
یک لحظه جدی شد وگفت: باید ازش اجازه بگیرم! فردا بهت خبر میدم. بعد خیلی زود رفت طرف کیفش ونشست روی نیمکتش.
رفتم توفکر، از طرفی برام مهم بود که کم نیارم و یک امتیاز حسابی بگیرم و از طرفی مسخره به نظرم میرسید که بایک شهید دوست بشم تاجایی که باهاش حرف بزنم و ازش اجازه بگیرم؟! بعد از ظهر آن روز قبل شروع انجام تکالیفم رفتم داخل سایت آموزش وپرورش. لینک جشنواره را پیدا کردم و وارد شدم. نزدیک ۱۰ روز فرصت داشتم. ضمن اینکه باید علاوه بر نام و نامخانوادگی اطلاعات دیگهای مثل نام شهر محل زندگی، شغلش، تحصیلاتش و…را هم میدانستم ودر نامهام ذکر میکردم. همه این نکات را یادداشت کردم وروی میز تحریرم گذاشتم. خوب اینها اطلاعاتی بود که خیلی راحت میشد بدست آورد. اما چطور نامهای باید می نوشتم؟ و.. شاید شبیه یک آشنایی ساده در محیطهای مجازی، که بعد از اطلاعات اولیه در مورد زندگی ودرس خواندن ودوستان و… اگر در همین حد باشه که خیلی خوبه. نفس عمیقی کشیدم وسراغ درسها و برنامه روز بعد رفتم.
صبح روز بعد قبل از اینکه زنگ بخوره در حیاط قدم میزدم که سپیده با یک بسته به طرفم اومد. سلام کرد و بسته را به طرفم گرفت وگفت این هم هدیه شهید هادی به شما. به جمع ما خوش اومدی.
خشکم زده بود. پرسیدم یعنی اجازه گرفتی؟ چطور فهمیدی اجازه داده؟
خندید وگفت عجله نکن. اول کتاب را بخون بعد باهم صحبت میکنیم.
آن روز وقتی به خانه برگشتم اولین کارم این بود که خواندن کتاب را شروع کنم.
وقتی بازش کردم نوشتهی سپیده توجهم را جلب کرد.”شهید راعاشق شوی آخر شهیدت می کند!”به شرط نیت خالص! معنیاش را نفهمیدم. پس ورق زدم. اما نیت کردم! باحالتی سرشار از تردید و البته کنجکاو. به شهید ابراهیم هادی سلام کردم. وبعد شروع کردم به حرف زدن با او. از اینکه تصمیم گرفتم براش نامه بنویسم واینکه خیلی نمیشناسمش. اینکه نمیدانم اصلا صدای منو میشنوه یا نه! بهش گفتم درباره خیلی چیزها دچار تردید هستم. و اینکه نمیتونم خودم را قانع کنم که خیلی کارها را انجام ندم. گفتم دوست دارم یک نفر میتونست در این زمینهها قانعم کنه. تا به باور برسم….. نیم ساعتی همینطور گذشت. باورم نمیشد. داشتم بایک مرده حرف میزدم. شاید هم دیوانه شدم.
کتاب را ورق زدم وشروع به خواندن کردم. چند صفحهای از کتاب را خواندم. خیلی برام جالب نبود. داستانهایی ازیک جوان خوشتیپ و ورزشکارکه خیلی جاها طوری عمل میکرده که به نظرم، شاید احمقانه باشه آدم فرصت و شرایط انجام یک سری کارها و بهرمندی از شرایط برای رشد را داشته باشه ولی مدام به بخت خودش پشت کنه. میخواستم کتاب را کنار بگذارم که یاد سپیده افتادم وجشنواره. نباید کم میآوردم. پس به خواندن ادامه دادم. چند صفحه دیگه خوندم ولی خسته شدم. از طرفی روز بعد امتحان ریاضی داشتم و خوب به نظرم ریاضی خیلی مهم تر بود.کتاب را کنار گذاشتم ورفتم سراغ درسهام.
روز بعد سپیده اومد سراغم وبعد از احوالپرسی گفت: چه خبرا؟ در چه حالی؟ نامهات را نوشتی؟ با حالتی که سپیده متوجه بیتفاوتیام به دوست شهیدش نشه، گفتم: نه تازه شروع کردم. نرسیدم زیاد بخونم. وخیلی زود ازش جدا شدم و رفتم کنار دوستهام نشستم و وانمود کردم باهاشون کار داشتم.
آن روز بعداز ظهر دوباره و با بیرغبتی رفتم سراغ کتاب سلام بر ابراهیم و شروع کردم به خواندن. تصمیم داشتم زودتر کتاب را تموم کنم و یک نامه براساس خوندههام بنویسم. تانیمههای کتاب خوندم. وقتی کتاب را بستم حس خوبی داشتم. دوست داشتم بقیهاش را هم بخونم. اما باید میرفتم سراغ کتابهای درسی و برنامه مدرسه.
روز بعد به محض اینکه از مدرسه برگشتم بدون اینکه مثل هر روز ساعتی را استراحت کنم رفتم سراغ کتاب ابراهیم. دیگه بیتفاوت نبودم. با خندههای ابراهیم میخندیدم و با گریهها و بغضهاش گریه میکردم. حس میکردم دیگه ابراهیم یک جوان معمولی و داستانهای او فقط یک داستان نبود. من با ابراهیم زندگی میکردم، احساسش می کردم. با وجود همهی این گریهها و خندهها و… احساس آرامش خاصی داشتم که نمی تونم توصیفش کنم. اولین بار بود که این حس را با خواندن داستانهای یک نفر تجربه میکردم.
فکر میکردم اگر ابراهیم تونسته پس…. شاید با این حس داره به سؤالاتم جواب میده. هر داستانی را که میخواندم یک وجه ناشناخته از مشکلات جوانهای امروزی را بیان میکرد که ابراهیم تونسته بود خیلی ساده حلش کنه. بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب خنک برداشتم و به اتاقم برگشتم. نشستم وکتاب را دوباره باز کردم. یک خاطره دیگه خواندم و یکی دیگه. دلم می خواست تاآخرش رابخوانم. اما مادرم صدام زد.
کتاب را بستم و بلند شدم. شب شده بود. حتی سر سفره غذا هم غرق در افکارم و ابراهیم بودم. نیم ساعت بعد وقتی به اتاقم برگشتم اول به سراغ برنامه درسیام رفتم و از آنجایی که روز بعد امتحان عربی داشتم ادامه کتاب ابراهیم را به بعد موکول کردم. آنروز تقریبا تاشب درگیر داستانهایی بودم که از ابراهیم خوانده بودم. دیگه کاملا ذهنم را درگیر کرده بود. درباره نحوه زندگیاش که فکر میکردم ناخودآگاه با خودم و اطرافیانم مقایسهاش میکردم. بعد، من در ذهنم سؤال می کردم وابراهیم در یک داستان جوابم را میداد. تا آن روز با خیلیها از طریق نامه نوشتن، پرسیدن وجواب گرفتن و کمکم دوست شدن آشنا شده بودم وخیلیهاشون راهم تحسین میکردم. اصلا من اغلب دوستانم را از همین طریق پیدا کرده بودم. تقریبا هیچ کدوم را از نزدیک ندیده بودم. اما این بار حسم متفاوت بود. یک حس اطمینان و غرور داشتم. دلم میخواست به همه بگم چطوری میشه با یک شهید دوست شد. دوست داشتم به همه معرفیاش کنم و از داستانهایش تعریف کنم. حتی دوست داشتم ازش برای مادرم تعریف کنم. دلم نمیخواست پنهانش کنم! دوستی با ابراهیم اولش برام شبیه دوست شدنهای امروزی بود. ولی با یک حس جدید و زیبا. و بایک غرور از داشتنش! اینکه چه ساده و راحت یک دوست میتونه به سؤالات در ذهنم پاسخ بده. پاسخی که نه لحن نصیحت داره و نه با سرزنش همراهه. ساده و صمیمی. احساس میکردم ابراهیم یک دوسته که میشه روی بودنش، روی رازداریاش وتجربه هایش و فهم اش و.. و حتی روی موندنش حساب کرد. حس خوبی بود.
روز بعد در مدرسه دوباره رفتم سراغ سپیده. خیلی ازش سؤال داشتم. بعد از سلام و احوالپرسی پیشدستی کرد و شروع کرد به پرسوجو از احوال من. منم که این دفعه حس خوبی داشتم با هیجان براش توضیح دادم. گفتم احساس عجیبی دارم و فکر میکنم این دوستی با بقیه دوستیهام فرق داره. گفتم با اینکه روش دوستی (با ابراهیم) مثل همه دوستان دیگهام هست و من بقیه دوستانم را هم از طریق نامه و پیام میشناسم و هیچ کدوم را از نزدیک ندیدم، اما احساسم نسبت به ابراهیم متفاوته. به نظرم اومد سپیده قیافهاش تغییر کرد. خیلی جدی پرسید:داری دوستی با ابراهیم را با دوستان فضای مجازیات مقایسه میکنی؟ شک کردم ! حرف بدی زدم؟ ادامه داد: ببین مینا جان! دوستی با یک شهید شاید اول مجازی به نظر برسه اما تفاوتهای زیادی داره. اول اینکه این دوستهای شهید خیلی قابل اعتماد هستند چون مقام شهید دارند و نمیتونند خلف وعده و دروغ و…داشته باشند. دوما تو واقعا میدانی با کی داری دوست میشی. اسم واقعیاش را میدانی، چهرهی واقعیاش را میبینی، اصلا همه زندگی اش را همانطور که اتفاق افتاده میفهمی. حتی میتونی بری خونهاش! حرفش را قطع کردم وگفتم خونهاش؟ گفت: بله. آدرس بدم؟ گفتم مگه نمیگی شهیده؟ یک لبخند کوچیک برگشت روی لبهاش وگفت خانه آخرتش! البته اگر دوست داشته باشی با خانوادهاش آشنا بشی آدرس خونه دنیاشون هم هست و لبخندش بیشتر شد. منم خندیدم. اما حسابی به فکر افتاده بودم.
منظور سپیده چی بود؟ داشت از ابراهیم تعریف وتمجید میکرد یا… بعضی از حرفهاش را قبول داشتم ولی….
او با حرفهاش در واقع همه دوستهای مجازی منو زیر سؤال برده بود. همه روابط منو! همه گذشته منو! باید فکر میکردم. آنروز غالبا تو خودم بودم. حوصلهی حرف زدن باکسی را نداشتم. همه معادلاتم تو زندگی به هم ریخته بود. همه دوستهام! همه ….
ظهر که به خانه برگشتم دوباره رفتم سراغ ابراهیم، قبل از خواندن کتابش کلی باهاش حرف زدم. انگار درد دل می کردم. به ابراهیم گفتم که سپیده درباره دوستیهای من چه نظری داشت. واینکه حسابی بهم ریختم. بعد هم شروع کردم به خواندن کتاب. هرچی بیشتر میخوندم حسم به ابراهیم قویتر میشد و منظور سپیده برام روشنتر. اما یک جورایی هم نمیخواستم قبول کنم انتخابها و دوستهام غیر قابل اعتمادبودن. تا آنروز به تفاوتهای دوستهای زیادی که در محیطهای مختلف داشتم با بقیه دوستهام فکر نکرده بودم. تا شب کم و زیاد مشغول هر کاری که می شدم ودست به هر کاری میبردم حرفهای سپیده توذهنم میامد. آن شب قبل از خواب میخواستم صفحاتم را چک کنم که دوباره…سپیده !
تصمیم گرفتم یک بازنگری کلی روی دوستهام انجام بدم و یک آمار دقیق از آنها را به سپیده بگم. میخواستم بهش ثابت کنم اشتباه کرده! رفتم داخل فیس بوکم. لیست دوستان را آوردم. اسم هر کدوم را که می نوشتم برای توضیحاتش می ماندم چی بنویسم که سپیده را قانع کنه.
تا پایین لیست اومدم. فقط ۳نفر از اسامی دوستان فیس بوکم را دقیق میشناختم. آنها هم از بچههای مدرسه بودند. ولی درباره بقیه آنها چیزی جز اسم و تصویر پروفایلشون نمیدانستم. با چند نفرشان که صمیمیتر بودم و مدت بیشتری هم بود که میشناختمشان! آنها چی؟ تا حالا فکر میکردم میشناسمشان. اما الان! شاید اسمشان را یا تصاویرشان، شاید حتی همه حرفهایی که به من میگفتند، شاید همه دروغ بوده! ممکن بود سپیده اینو بگه؛ باید چی جوابش را میدادم.
از خودم مأیوس شدم. رفتم سراغ اینستاگرامم. هرچی به کامنتها و حتی لایکها و پیغامهای شخصیام نگاه کردم، در مورد هویت هیچ کدام از آنها اطمینانی نداشتم. لااقل الان نداشتم.
شاید تا صبح روز قبل هرگز به این مطلب فکر نکرده بودم. گاهی از اطرافیان به خصوص مادرم ویکی از معلمهامون که خیلی زیاد هم حرف می زد (والان که فکر میکنم میبینم همینها را میگفت!) از این جور حرفها شنیده بودم. اما گذاشته بودم به حساب نصیحت بزرگترها وگاهی هم حتی رنجیده بودم. اما از وقتی با ابراهیم آشنا شدم و با سپیده درباره دوستیهام حرف زدم انگار همه چیز عوض شده بود.
به نظرم رسید که یک طرح برای خودم پیاده کنم. همان شب یک لیست تهیه کردم و اسم همه دوستهام را در آن لیست وارد کردم. هم دوستان مجازی و هم دوستان حقیقی. میخواستم نام ابراهیم راهم وارد لیست کنم اما نمیدانستم در قسمت دوستان مجازی بنویسم یا دوستان حقیقی.
روبروی نام هر کس میزان شناخت از آن فرد و راه آشناییاش را نوشتم. میخواستم ببینم اگر بخوام روی دوستام حساب باز کنم روی چند نفرشان می تونم حساب کنم.
از آنجا که به نظرم ابراهیم قابل اعتماد بود او را درلیست دوستان حقیقی نوشتم. دیگه کاملا باورش داشتم و کاملا مطمئن شده بودم که سپیده حق داشت. از بین دوستان فیسبوکی و اینستا تقریبا هیچ کدوم را از نزدیک ندیده بودم. طی مدت دو سالی که تو این صفحات بودم هیچ موردی اتفاق نیفتاده بود که کمک مهمی از طرف آنها دریافت کرده باشم. هر بار هر پیامی گذاشته بودم نهایت کاری که برام کرده بودند لایک کردن و شاید کامنت گذاشتن بود. اما هیچ کدوم از آن لایکها وکامنتها مشکل من را حل نکرده بود.
یاد شروع سال تحصیلی گذشته افتادم، اولین روز که به مدرسه رفته بودم و هنوز کسی را نمیشناختم. روز سختی را گذرانده بودم وقتی به خانه برگشتهبودم و توی صفحهام چند عکس و پیام با مضمون تنهایی گذاشته بودم صفحهام کلی لایک خورده بود. همین باعث شد من تا روزهای متمادی با هیچ کسی صمیمی نشم. چون همه فکرم این بود که بعد از برگشتن به منزل یه عکس غمناک دیگه بگذارم و لایک بیشتر و دوستان بیشتری به دست بیارم. تا اینکه یکی از بچهها منو توی فیسبوک پیدا کرده بود و زمینه دوستی ما در مدرسه فراهم شده بود.
چقدر روزهای سختی را گذرانده بودم تا بتونم لایک بیشتری داشته باشم. ساعتها تنهایی در مدرسه و تصویر تنهایی در ذهنم ملکه شده بود، واقعا تنهای تنها بودم. برای چی؟ همهی اینها را نوشتم تا فراموش نکنم. روبروی نام هر کدام از دوستان مجازیام نوشتم چند بار لایکم کرده و چند بار برام کامنت گذاشته و بعد حساب کردم میزان تنهاییهایی که بابت پیامهای او تحمل کردم چقدر بوده. یادم افتاد یکبار به خاطر پیامی که یکی از دوستان مجازیام در تلگرام برام فرستاده بود با پدرم هم دعوام شد. گوشی من روی میز بود و پیامها پشت سر هم میاومد! توجه پدرم جلب شده بود و استیکرهایی که برام فرستاده بود باعث عصبانیت پدرم شده بود. میگفت امکان نداره فرستنده این پیامها و استیکرها یک دختر باشه! من که حاضر نبودم نظرش را بپذیرم، بهم برخورده بود و بحث مون بالا گرفته بود.
گریهام گرفت. نشستم روی لبه تختم. کتاب ابراهیم را به دست گرفتم وشروع کردم به گریه.
ممنونم ابراهیم. ممنونم سپیده.
دیگه کاملا میدانستم در نامهام برای دوست شهیدم چی باید بنویسم. یک نامه برای تشکر از دوستی که مسیر زندگی منو تغییر داده بود. دوستی که میشناختمش و حرفش را باور داشتم. میدانستم با داشتن دوستی مثل ابراهیم من هم میتونم راه زندگیام را تغییر بدم.